زندگینامه شهید غفاری
پدید آورنده : نیره قاسمی زادیان ، صفحه 19
هفت سال, بیشتر نداشت که صبحها, با خواهر و برادرش به باغ میرفت و بیل میزد. او باید برای زنده ماندنش کار میکرد. چون دیگر پدری نداشت که به جای دستهای کوچک «حسین» دستهای او, تاول بزند. عاشق درس بود, اما هم زراعت میکرد, هم تجارت. درسش را بیشتر در مغازه و باغ و منزل و بین کارهایش میخواند, یا شبها موقع خواب. تا سال 65 که دیگر از راه تجارت و زراعت, تحصیل معاش نمیکرد. چون تا قبل از آن, باید خرج دوا و درمان مادر و خواهر بیمارش را هم میداد. از وقتی آنها رفتند, حسین دیگر تجارت نکرد. دوستانش, همیشه او را خسته میدیدند.وقتی هم علتش رامیپرسیدند, میفهمیدند, او تمام شب را بیدار بوده و یا روی کتابهایش به خواب رفته. وقتی میخواست زن بگیرد, به پدرعروس _ آیةالله مقدس تبریزی _ گفت: همسر من باید بداند میخواهد با کسی ازدواج کند که جز فقر, چیزی در بساط ندارد. تا هشت سال قبل از شهادتش, فرشی نداشتند و گلیمهای زیر پایشان, از وسط پاره شده بود. همسرش به سختی بیمار شد و نتوانست حتی کارهای خانه را انجام دهد. حالا «حسین» هم باید ظرف میشست, هم غذا آماده میکرد. حتی کهنههای بچهها را هم میشست. درس و مطالعه هم سرجایش بود. روزهای پنجشنبه و جمعه که حوزه تعطیل بود, به روستا میرفت, هم برای تبلیغ, هم برای کار. همیشه از جنگل میگفت و میرزا کوچکخان. از مدرس و سخنانش, از نواب صفوی. معتقد بود, میرزا, بنیانگذار مبارزهی مسلحانه در ایران است. باور کرده بود تنها جریانی که میتواند ایران را نجات دهد, اطاعت از امام است. وقتی زندان بود, شبی نمیشد که دعای «افتتاح» نخواند به خصوص ماه مبارک رمضان. وقتی از او پرسیدند مگر این دعا چه دارد؟ گفت: تکه آخر دعا, از خدا «شهادت» طلب میکند. بارها, ضربههای وحشیانهی شلاق را بر پاهایش کوبیدند و با کابل بر سر و صورتش زدند, او فریاد میزد: «یا موسیبن جعفر7», «یا علی7» وقتی طاقتش, طاق میشد, حسین7 را صدا میکرد و باز آرام میشد. پنج بار, طعم شیرین پدر شدن را چشید, اما داغ سه نفر از آنها, بر دلش نشست, مرگ دوتای آنها, به علت بیماری, فقر و گرسنگی بود. یکی از فرزندانش میگفت: پدر پولی نداشت که بتواند برای ما شیرخشک بخرد. نان سنگک مانده از شب قبل را جلوی آفتاب گرم قم, روی سینی میگذاشت تا خشک شود. بعد میکوبید تا نرم شود. کمی آب جوش و قند هم به آن اضافه میکرد, این غذای بیشتر اوقات بچهها بود, چون مادر, شیر کافی نداشت. در مدت 27 سال زندگی, تنها به 4 دست لباس اکتفا کرد. اغلب نان و ماست یا آب دوغ میخورد, خیلی کم, اتفاق میافتاد که غذای گرم بخورد. چندبار ساواک او را گرفت. سرهنگ مولوی معدوم, جلادی که در 15 خرداد, به مسجد شیخ عبدالحسین حمله کرد, به ایشان میگوید: لابد تو از زندان خوشت میآید! و او پاسخ میدهد: ما از حقیقت خوشمان میآید. اگر الان دستهایم دستبند دزدان نبود, در همینجا تو را میکشتم... . با دست و پای زخمی, اگر نه بیشتر از همه, به اندازهی همه کار میکرد. تمیز کردن سالن و راهرو زندان, ورزش کردن, شستن ظرف و آوردن غذا. آن موقع او شصت ساله بود و در زندان ساواک. میخواستند صورتش را بتراشند. گفتند: شیخ! به خمینی دشنام بده تا صورتت را نزنیم. گفت: مسأله مهمی نیست. من دشنام میدهم اما به رضاخان پالانی و محمدرضا... . دادستان اعتراض کرد: چرا به شاهنشاه اهانت میکنید, مگر شما ادب ندارید؟! شیخ با ریشخندی گفت: ما از اول توی روستا بزرگ شدهایم و به ما از این ادبها, یاد ندادهاند. و فریاد زد: دشمن خمینی, کافر است. بله ما متعصبیم, چون به هیچ وجه از عقاید و ایدئولوژی اسلامیمان دست نمیکشیم. ما جامدیم چون انقلاب سفید شما رادرک نمیکنیم و افراطی هستیم یعنی اگرباشمابودیم, افراطی نمیشدیم؟ دادستان میگوید: آقا ساکت. و او جواب میدهد: اگر میخواستم ساکت باشم که اینجا نبودم. و سر و کارم با زندان نبود. 7 دی ماه 153 بعد از 6 ماه تحمل شکنجه آیةالله غفاری شربت شهادت نوشید. پسرش میگوید: پدر را در آخرین ملاقات, کشان کشان, با پاها و دستهای شکسته در حالی که بیش از یکی دو دندان در دهانش باقی مانده بود, روی زمین کشیدند و به پشت میز ملاقات آوردند. بیش از یکی دو جمله, بین ما رد و بدل نشد و گفت: تصور نمیکنم دیگر همدیگر را ببینیم. وقتی صحبت را به «موسیبن جعفر7» کشاند, نتوانست قطرههای اشکش را با آن دستهای شکسته پاک کند. سرش را پایین آوردوباکمکزانوهای خستهاش, آن قطرات پاک را, پاک کرد... فردای همان روز شنیدیم ساعت دو بعد از ظهر, پدر آخرین مرحله امتحان بندگی را با موفقیت به پایان رسانده است. جنازه رانمیدادند.کاغذیمیخواستند تا امضا دهیم که پدر در خانه فوت شده. آن قدر ما را از این زندان به آن زندان فرستاند که خود, خسته شدند. وقتی تابوت را در بهشت زهرا3 تحویل دادند, هیچ یک از غسالها, شستشوی ایشان را نمیپذیرفت. کف تابوت, خون ایستاده بود. سراسر بدن, جای شکنجه بود و رانها, با روغن داغ سوخته, و حفرهای در جمجمه که با پنبه پر کرده بودند. آن اندام رشید را طوری درهم کوبیده بودند که شناساییاش به سختی مقدور بود. ٭ ٭ ٭ راستی یادمان نرود که ما هم در برابر همهی این خونها و خون دادگان مسؤولیم. با سپاس و تشکر از «معاونت فرهنگی تبلیغی تیپ امام صادق7» که ما را در جمعآوری این مطالب یاری نمودند. |