سروده هاي صفرعلي كشوري احمد در سال 1386 و1387 و1388 و1389
Normal
0
false
false
false
EN-US
X-NONE
FA
سروده هاي صفرعلي كشوري احمد در سال 1386 و1387 و1388 و1389
يكدم از دنيا سفر بايد كنيم در سراي دل نظر بايد كنيم
چون ز دل فارغ شديم وآب وگل سوي آن دلبر گذر بايد كنيم
كسي كه فكر سازنده ندارد بجز احوال بازنده ندارد
نباشد زنده آنكه در حياتش لبي پر از گل خنده ندارد
كسي كه پروريد افكار مثبت نديد از زندگي آزار ومحنت
كسي كه ديد منفي را رهاكرد برد از لحظه ها همواره لذت
كساني كه در اين دنيا مفيدند به درگاه الهي روسفيدند
نگردد رحمت باري تعالي نصيب عده اي كه نا اميدند
هر كسي كه دل بريده از زمان او رسيده تا سراي لامكان
با دلي پاك و رها از اين جهان مي توان آگه شد از سر نهان
موفق آن كسي باشد كه دائم به پاي خود بود هرلحظه قائم
نداند لذت بيداري دل دوچشمي كه سراسر بوده نائم
دلا گرد شكست از چهره بزداي كه استعداد خود هرلحظه بنماي
خطر كن وز خطر هرگز مينديش چرا خوابيده اي يكدم به خود آي
لحظه هاي تلخ وشيرين حيات هست با ما تا به هنگام ممات
اي خوشا در خاطر آيندگان ماتد از ما خوشترين خاطرات
اندرين بالا وپايين حيات هر كسي دارد كمي صبر وثبات
با توكل برخداي مهربان عاقبت زين ورطه مي يابد نجات
دلي كه دارد احساس كسالت به دور افتاده از درك رسالت
مقام قرب حق دارد وليكن شده گمراه وگم كرده اصالت
سفركن سوي دنياي دروني نظركن معجزات گونه گوني
اگرخود را كمي بهتر شناسي رها گردي از اين حال بروني
دلي كه پرشد از فكر ملامت ندارد يكدم احساس سلامت
گنه ناكرده از توبه نترسد گنه مي آورد حس ندامت
اگر احساس نزديكي به هم را بياموزيم رها گرديم زغمها
به رغم دشمنان ما دوستاني وفادار هميم در بيش وكمها
الهي صلح وآرامش نبيند كسي كه فتنه را برمي گزيند
الهي دشمن دين محمد(ص) به اوج مسند خواري نشيند
همه با هم اگر باشيم صميمي نداريم ديگر ازبيگانه بيمي
الهي يكزمان ننشيند آمين به روي دوستان گرد يتيمي
اگر سازندگي همت گمارد دگر بازندگي معنا ندارد
گلستان طبيعت مي شود سبز مسلن ابر اگر باران ببارد
اگر دل از گناهان شسته باشي دگر از غم رهايي جسته باشي
در ان صورت تواني مثل يك گل به بستان طبيعت رسته باشي
اگر داري تو تقصيري به كردار مقصر اين وآن هرگز مپندار
قصور از تو همه كوتاهي از توست چه مي گويي فلان دشمن فلان يار؟
دعا سرچشمه ي راه صحيح است ز آيات اين سخن برما صريح است
همان ذكري كه مقبول الهيست مناجات شما كنج ضريح است
به فكر اعتلا باشيد عزيزان كه گفته مبتلا باشيد عزيزان
حسيني گشته با شور خميني به ياد كربلا باشيد عزيزان
رسي اي دل به آبادي سرانجام اگر در راه آزادي نهي گام
رها شو در پي راه رهايي كه گردد آسمان هم از پيت رام
بيا اي دل از اين دنيا برون شو كمي حاكم به دنياي درون شو
كمي برخواهش نفست بنه پاي پس آنگه آگه از علم وفنون شو
اگر در تربيت اجبار باشد به دوش مردمان چون بار باشد
به اقبال آدمي گردد مهذب كه راهي غير از اين ادبار باشد
زخود گر داري احساس رضايت خدا هم مي كند برتو عنايت
فقط با تكيه برخود مي تواني كني از ديگري روزي حمايت
به فرزند خودت مسئووليت ده كه كار از بهر استقلال او به
وگرنه زير بار محنت وغم شود فرزند تو از تنبلي له
دروغ است آنكه گفته منفعل باش پسر جان در زمانه مستقل باش
عمل كن هرچه مي خواني زدانش تفكر كن پس آنگه اهل دل باش
خوشا چون نوگلي پوينده باشيم پي گل بلبلي جوينده باشيم
پس از دانش عمل كردن مهم است نه اينكه ما فقط گوينده باشيم
اگر علم وايمان مهيا كنيم توانيم كه خود را شكوفا كنيم
فراهم گر بسازيم اين پر را سفر از ثري تا ثريا كنيم
خوشا دنياي خوب كودكانه پر از تصوير خوب وشاعرانه
هميشه خنده وشعر وترانه سراسر بازي وشور جوانه
بشر بيمار ودلها سنگ ومشكي دوچشم كهكشان خون و زرشكي
مرض اندر قلوب افتاده افسوس كز آن عاجز شده علم پزشكي
دل غمين دنيا غمين جانها غمين سرنوشت اين جهان باشد همين
تا نيايد مهدي ظالم ستيز كي عدالت حاكم است اندر زمين؟
سينه تنگ از فراق مهدي اند عاشفان در اشتياق مهدي اند
ماه وخورشيد وزمين وآسمان منتطر بهر وفاق مهدي اند
كن ظهور اي آفتاب زندگي در شبان تيره ي شرمندگي
همچو موسي قصر فرعون ها بكوب اي نجات بندگان از بندگي
اي اميد نااميدي ها بيا خسته ايم ديگر از اين رنگ وريا
كن ظهور اي مظهر آيات نور اي اميد اوليا و انبيا
هر آن كس كه ندارد عزت نفس بود رنجش مدام از ذلت نفس
هرآن مردي كه داند قيمت خويش نمي گردد دچار خفت نفس
اگر خواهي ره اوج وتعالي مكن از سعي وكوشش شانه خالي
مقاوم باش وكوشش كن مداوم به مقصد كي رسي با خوش خيالي؟
به حق خود چنانچه پايبندي چه غم در چشم باطل مستمندي
ره سعي وقناعت پيشه گردان بدين راه وروش تو سربلندي
به حسن وجاه ومال خود منازيد دل ودين را به اين دنيا مبازيد
ز راهي كه نفرموده خداوند نياز خود برآورده مسازيد
به احقاق حقوق حق بكوشيد سپس جام حقيقت را بنوشسد
مبادا يكزمان با ظاهر حق به باطن جامه ي باطل بپوشيد
به سختي ها شكيبا باش اي دل چونان الماس زيبا باش اي دل
تو مسئوولي به پيش خلق وخالق حقوق خود پذيرا باش اي دل
اگر خواهي تو شادي درون را مهذب كن تو وادي درون را
از آن پس مي توان هر دم شنيدن نداي اين منادي درون را
بكوش اي دل اگر گوشت به زنگ است زمان كي جاي تاخير ودرنگ است
رهايي مقصدي باشد نهايي به مقصد مي رسد هر كه زرنگ است
مهيا كن دلا بار سفر را به خاطر آور آن روز خطر را
بترس از دست تقدير الهي كه گيرد دامن هر محتضر را
چو محشر آيد و روز ملاقات هر آنچه كرده اي بيني مكافات
به اصلاح درون كوشش كن امروز چو خواهي برحذر باشي از آفات
به دنيا چشم خود هرگز مبنديد جهان را بنگريد وخوش بخنديد
زمين پر گشته از لطف خداوند چرا برجان خود بد مي پسنديد؟
خدا داند كم وبيش تو آري تو سعي خود بكن هر روزگاري
بكن هر آنچه از دستت برآيد ندارد شه ز درويش انتظاري
بود از ما بلاياي زمانه مكش اندر ميان پاي زمانه
چو بد كردي بينديش از مكافات چنين گرديده مبناي زمانه
بهار آمد جوان گشته طبيعت چو گلها شادمان گشته طبيعت
مبارك باشد اين ايام نوروز كه با ما مهربان گشته طبيعت
همان كافر كه دم از جنگ مي زد به استادش محمد سنگ مي زد
اگر دانسته بود آن قوم نادان به دامان رسالت چنگ مي زد
دلم خواهد كه با پايي برهنه شوم ريگي در اين دشت گرسنه
مگر ابر سفيد رحمت حق رساند قطره اي بركام تشنه
محبت كن كه فرداي قيامت نخواهي برد از اين مكتب ندامت
ندامت سهم آن كس باشد آنروز كه مي كرده محبان را ملامت
گر ايمان باعث صبر وثبات است صبوري لازم رشد وحيات است
ولي با اينهمه در مكتب دل محبت بهترين راه نجات است
آنچه اي دل لازم است الان كنيم بايد آن باشد لبي خندان كنيم
بهتريت نسخه براي يك مريض اينكه با خنداندنش درمان كنيم
الهي بنده اي زار تو هستم نمي افتم زپا گيري چو دستم
گنه آلود وناچيز وحقيرم ولي از بخشش ولطف تو مستم
اگرچه اي خدا ناچيز وخوارم بزرگي چون تورا من دوست دارم
اگر چه نا اميد از جرم خويشم ولي به رحمتت اميدوارم
بيا اي غايب همواره حاضر فلك عدل تو را گرديده ناظر
مبادا بگسلي از ما نيايي هنوز عشق تورا داريم به خاطر
كجايي اي امام آخر ما ببين از غم چه آمد برسر ما
كمي بنشين در اين صحراي سوزان به سوگ لاله هاي پرپر ما
نشسته ام به راهت مهدي من كه بينم روي ماهت مهدي من
كجا وكي ملاقات تو باشد؟ كه مردم بي نگاهت مهدي من
بيا اي جان چجاب از چهره بگشا رخ زيباي خود از پرده بگشا
چرا تاكي چنين غايب زجمعي؟ بيا آقا گره از بنده بگشا
كه مي داند به اميدي كه آيي چها بر ما گذشت از بي دوايي
بيا مهدي كه بد عهدي گذشته به ما از بيكسي از بينوايي
خبرآمد كه بايد بي خبربود ولي اخبار دنيا را زبر بود
اگر در خواب شيرين رفته فرهاد دليلش قصه ي تلخ تبر بود
چه خالي گشته اين دنياي مردم چه بي معنا شده روياي مردم
در اين فكرم كه با احوال امروز چه خواهد شد دگر فرداي مردم؟